خبرت هست که از خویش خبرنیست مرا گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا گرسرم در سودات رود نیست عجیب ز اب دیده که به صد خون دلش پروردم هیچ حاصل به جز از خون جگرنیست مرا بی رخت اشک همی بارم وگل کارم غیراز این کارکنون کار دگرنیست مرا محنت زلف تو تا یافت ظفر بر دل من بر مراد دل خود هیچ ظفر نیست مرا بر سر زلف تو زانروی ظفر ممکن نیست که توانایی چون باد سحر نیست مرا دل پروانه صفت گر چه پر و بال بسوخت همچنان ز اتش عشق تو اثر نیست مرا غم ان شمع که در سوز چنان بی خبرم که
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت